(یک شب تا سحر بیدار خواهم ماند
و گریه های شمع و پروانه را خواهم دید
همیشه آنها در شعر من بوده اند
باید یک بار هم من در شعر آنها جای بگیرم)
شور و حالی نیست در این دل دیوانه را
باز می خواهد ببیند شوق آن دوردانه را
کاش می دانست دل،شمعش دگر در ساز نیست
کاش می فهمید مفهوم غم پروانه را
شمع من در فکر سوزش می تراود شعله ها
تا ببیند لذت پرواز ان دیوانه را
یک نظر پروانه اما نیست در فریاد شمع
شمع می سوزد که نورانی کند ویرانه را
شمع می سوزد ولی محتاج هر پروانه نیست
مهر باید تا بساز د نرم ، هر بیگانه را
حال شمعی بود شمعی آتشین سر در دلی
حال بشنو قصه ی پروانه ی بی لانه را
اشک غم بر گونه پروانه میریزد ولی
شمع کی می بیند آن پژمردن مردانه را
بال پر در گوشه ای افتاده خود در گوشه ای
شمع می گوید : منم پر میکنم پیمانه را
زخم می سوزد تن پرونه بیچاره را
باز می گوید : توئی جان می دهی افسانه را
شمع ، روشن همچنان سرزنده از طوفان خویش
با ز می سوزاند آن پروانه ی بی خانه را
سخت می میرد ولی با یاد شمعش شاد شاد
مرگ تا شاید کشد عشقی چنین جانانه را
شمع با پروانه هر یک عاشقی دیوانه اند
عشق اما ابتدا می سوزد آن پروانه را
حیف گر اینگونه شمعی باشدت ای قلب من
سعی کن پروانه باشی سر کنی دورانه را
شب بود ،
سکوت بود،
پنجره اتاقم کوچک بود ،
به آسمان نگریستم ،
ولی چیزی ندیدم،
چون روبروی پنجره ام دیواری کشیده اند،
ستاره ها را نمیبینم ،
ستاره ها هم مرا نمیبینند ،
خانه ای داشتیم پر از عشق،
پنجره ای داشت ،
از پنجره اش ستاره ها را میدیدم،
این کوزه چو من عاشق یاری بوده است
در بند سر زلف نگاری بوده است
این دسته که بر گردن او می یبینی
دستی است که بر گردن یاری بوده است
خیام(رها)
در یک دقیقه می توان قلبی را شکست َدر یک ساعت می توان کسی را دوست داشت َدر یک روز می توان عاشق شد ولی یک عمر نمی توان کسی را فراموش کرد
هیچکس
آرزو هات و یکجا یاد داشت کن و یکی یکی از خدا بخواه اون یادش نمی ره ولی تو یادت می ره که چیزی که امروز داری
آرزوی دیروزت بوده .
هیچکس
نگاه های رها همواره عاشق پرواز های دور و بلند
اگر غبار نفسهایمان گذاشت. و دسته دسته ز دیوار شیشه گذشتید. دگر به غربت این آشیانه باز نگردید.
رها
حس می کنیم که زنده ایم