شب بود ،
سکوت بود،
پنجره اتاقم کوچک بود ،
به آسمان نگریستم ،
ولی چیزی ندیدم،
چون روبروی پنجره ام دیواری کشیده اند،
ستاره ها را نمیبینم ،
ستاره ها هم مرا نمیبینند ،
خانه ای داشتیم پر از عشق،
پنجره ای داشت ،
از پنجره اش ستاره ها را میدیدم،
من پری کوچک غمگینی را میشناسم که در انتهای اقیانوسی مسکن دارد. پری کوچکی که شب از یک بوسه میمیرد و سحرگاه با یک بوسه بیدار میشود. فروغ فرخزاد
من پری کوچک غمگینی را میشناسم که در انتهای اقیانوسی مسکن دارد. پری کوچکی که شب از یک بوسه میمیرد و سحرگاه با یک بوسه بیدار میشود. فروغ فرخزاد