شب بود ،
سکوت بود،
پنجره اتاقم کوچک بود ،
به آسمان نگریستم ،
ولی چیزی ندیدم،
چون روبروی پنجره ام دیواری کشیده اند،
ستاره ها را نمیبینم ،
ستاره ها هم مرا نمیبینند ،
خانه ای داشتیم پر از عشق،
پنجره ای داشت ،
از پنجره اش ستاره ها را میدیدم،
این کوزه چو من عاشق یاری بوده است
در بند سر زلف نگاری بوده است
این دسته که بر گردن او می یبینی
دستی است که بر گردن یاری بوده است
خیام(رها)
در یک دقیقه می توان قلبی را شکست َدر یک ساعت می توان کسی را دوست داشت َدر یک روز می توان عاشق شد ولی یک عمر نمی توان کسی را فراموش کرد
هیچکس
آرزو هات و یکجا یاد داشت کن و یکی یکی از خدا بخواه اون یادش نمی ره ولی تو یادت می ره که چیزی که امروز داری
آرزوی دیروزت بوده .
هیچکس
نگاه های رها همواره عاشق پرواز های دور و بلند
اگر غبار نفسهایمان گذاشت. و دسته دسته ز دیوار شیشه گذشتید. دگر به غربت این آشیانه باز نگردید.
رها
حس می کنیم که زنده ایم